غزی

غزی

روزانه هام - خاطره بازی از هر دری
غزی

غزی

روزانه هام - خاطره بازی از هر دری

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...

دیروز مدیریت محترم باهام صحبت کردن و گفتن بخاطر تغییرات ساختاری،  اداره شما جابجا میشه 

از 92 تو این اداره بودم

دلم هم یه جابجایی می خواست که کائنات دست بکار شد،( کارم رو دوست داشتم و خوشبختانه  با شرح وظایف فعلی م با هم جابجا می شیم )

سوابق جابجایی های بنیادینم از 81 میشه 83 / 87 / 92 و الان 99 

امیدوارم پر از یادگیریهای خوب باشه

آدمی که من نیستم ...

حوالی همین روزا که وبلاگمو اتفاقی دوباره پیدا کردم 

یه دوست خیلی قدیمی دو تا عکس برام فرستاد 

یه تولدت مبارک که با برنامه Paint نوشته شده بود و یه کارت پستال

گفت اینها رو یادت میاد 

اولی رو که اصلا و دومی رو هم اگه خیلی به ذهنم فشار می آوردم می گفتم آشناست ولی احتمالا تو کامپیوتر دوستم دیدمش 

در ادامه معلوم شد جفتش کار خودم بوده به تاریخ 2006! 

هنوزم هر چقدر فکر می کنم نمی دونم چجوری با paint نوشته بودم و شکل کشیده بودم اونم به اون خوبی

ودستخط الانم هم کلی با نوشته تو کارت پستال فرق می کرد ... 

و البته یه سری خاطره دیگه که حتی بعد تکرارشون، یادم نیومد :-

---

شاید تو این چند سال غیر از سلولهای جسمم، سلولهای روحم هم خودشون رو بازسازی کردن و آدمهای دیگه ای از اون من قبلی متولد شدن 

شاید رفتم تو یه زندگی موازی و برگشتم 

الان چرا داره یه اتفاقهایی یادآوری میشه؟

هفت اردیبهشت

این روزا خود بهشته، اینقدر هوا خوبه که دلم نمیاد از سر صبح بیام شرکت 

پنجره ها رو باز می کنم 

موزیک خوب می ذارم 

 صبحونه می خورم  

لذت روزمره رو می برم و بعد کارامو میکنم و میام سرکار ( چرا میام؟ چون فرداش دوباره بتونم دیر برم)

امروز رسیدم پایین ساختمون اینقددددددررررررر هوا عالی بود که اگه اسنپ جلوی در نبود برمیگشتم ...

 -

تو روزهای اردیبهشت چند تا تولد عزیز دارم 

یکیش هفتم 

تولد پدربزرگی ه که هیچوقت تولدها از یادش نمی رفت 

آخرین کادوی تولدی که ازش گرفتم سال اول دانشگاه بودم اوایل ترم دوم 

من از سر کوچه برمیگشتم خونه و دیدم با یه گلدون تو دستش داره از ته کوچه میاد

چقدر برام ارزش داشت 

چقدر دوست داشتم این روزا هم بود و باهاش بیشتر از گذشته ها حرف میزدم 

تولدت مبارک آقاجون 

هفت اردیبهشت به وقت 101 سال پیش

بازگشت هیجان انگیز

روایت 1:

چند روز (کمتر از انگشتهای دست) پیش حرف یه ماجرایی شد و می خواستم همکارم رو راهنمایی کنم، یادم افتاد قبلا تو وبلاگم نوشتمش ، رفتم بلاگفا رو زیر و رو کردم پیداش نکردم 

خلاصه با سرچ و منابع دیگه راهنمایی ش کردم در این بین خوندن نوشته هام برام جالب بود یه جاهایی غیبت یکی رو کرده بودم که هر چی فکر کردم یادم نیومد کی بوده :-!


روایت 2: 

یکی از وبلاگ نویسهای مورد علاقه م رو چند ساله از اینستا فالو می کنم، دو سه روز پیش گفت که هنوز وبلاگ می نویسه و تو بلاگ اسکای هست، پیجش رو باز کردم دیدم یکی دو تا اسم آشنا اون کناره 

دلم برای دنیای وبلاگ تنگ شد


روایت 3:

اومدم بلاگ اسکای وبلاگ بسازم گفت این ایمیل قبلا ثبت شده 

من :-O

بازیابی کلمه عبور زدم دیدم کلیییییییی مطلب و دو تا وبلاگ لینک شده دارم :))))) 


روایت 4:

می ترسم نتیجه گیری کنم احساس می کنم در این میانه فورمت شدم 

ماجراهای من و فسقلی ، این قسمت ناهار

دخترک چهار سال و نیمه ، ناهارش رو زودتر خورده  

و  

من و مامانبزرگ منتظر مامانش موندیم تا با هم ناهار بخوریم 

.  

خواهرجان میاد و مشغول ناهار میشیم  

ته دیس لوبیا پلو رو من میکشم (نفر بعدی در صورت هوس می تونه به قابلمه مراجعه کنه)

دخترک همینجوری که مشغول بازی ه  

میگه  

خاله جون ، یه جوری بکش ، تهش یه چیزی هم برای ما بمونه :))))))))))))